حس غریبی ست
حس غریبی ست دوست داشتن...
و عجیب تر از آن،
دوست داشته شدن...
وقتی می دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد،
و نفس ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده،
به بازی اش می گیریم...
هرچه او عاشق تر ، ما سرخوش تر...
هرچه او دل نازک تر ، ما بی رحم تر...
تقصیر از ما نیست...
تمامی قصه های عاشقانه، این گونه به گوشمان خوانده شده...*
آخــ ــ ــــه حاجـــ ـــــیـــ . . .
روی پـــ∟کــ ــت هــــ∟ی ســ ــ ــیـــگـــ∟ر عــ ــکـس دل و جـ ــــیـــگــر ســوخــته گــذاشــتن . . .
آخـ ــه حـ∟جـــی مــ∟ اگـ ــه دل و جـ ــیــگـــرمـون نــ ـسـ ـوخــته بود که سـمت ســـیگار نــمیرفـتـیـم . . .
زندگی را باید از گرگ آموخت و بس
گرگ با همنوعانش شکار میکند
خو میگیرد زندگی میکند
ولی چنان به آنان بی اعتماد است که شب هنگام خواب با یک چشم باز میخوابد
شاید گرگ معنی رفاقت را خوب درک کرده است…
از پشت کوه آمده ام
آری از پشت کوه آمده ام
چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت ، حرام خورد
برای عشق خیانت کرد
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند از پشت کوه آمده
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم
و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد
تا اینکه این ور کوه باشم و گــرگ...*